یک. نمیدونم چطور میشه که آدم یک و ماه رو اونم در بطن سال تحصیلی، هر چند تو اوضاع قرنطینه، به بطالت محض میگذرونه و بعد میناله مثلا از حس منگولی که سر کلاس زبان بهش دست میده!
اگه اون سالها رو هم اینطوری گذروندم پس عجیب نیست نتیجهای که گرفتم :) میدونی وقتی چیزی که داری هر چند خیلی باارزش باشه و از دلش بشه به خیلی چیزا رسید اما واسش زحمتی نکشیده باشی یا واسش برنامه ریزی و خیال پردازی نکرده باشی میشه همین ... میشه ویست شدن سری دوم عمر و جوونی :)
دو. فکر کنم چند روزی مونده بود به آخر سال ۹۸ که دوباره وارد اینستا شدم ... از بیکاری یا توهم سازی جدید :) نکات جالبش اینا بودن : تقریبا هیچکدوم از اونایی که میشناختن منو و کلی درگیرشون بودم و ه فقط اینکه خریت تا کجا :) هیچکدوم با وجود چندین فالور مشترک ریکوئست ندادن حتی ا :))) اونوقت موقع سال تحویل پیام تبریک تو پی وی فرستاده بود :/ گو تو هل بابا
ماجرای داغ این روزام همین بوده :)))) فضولهای همیشگی زندگیم که سرشونو تا تو تومون آدم میکنن اومدن تو پیجم و چقدر حالم بهم میخوره از بودنشون و فضولیشون، دو تاشونم بلاک کردم :) ولی خب نزدیکترین شخص بهشون پیجم رو دارن :)) این قضیه رو نگفتم، اونجایی که تصمیم قاطع گرفتم به ازدواج با همشهریم ! بهمن با اسفند بود که من پیج اینستای شهرمون رو پیدا کردم و توسط اون خیلی از آدمای این شهر رو دیدم که موفق شده بودن ! یکیش از اقوام نزدیک م بود. حالا انگار از م چه خیری دیدیم که از فک و فامیلش از همون ژن چیزی بهمون برسه :// بیخیال، اوبش تو کانال خبری دیده بودمش و عکسش حس خوبی بهم نداد :) بعد داشتم یکی دیگه رو سرچ میکردم که اتفاقی تو پیج اون، اینو دیدم و با خوندن بیوش پشمام ریخت و حسم به علاقه تغییر کرد :))) و شروع کردم به خیال پردازی و خدایا جاست کیل می:/// عملیات سریم شروع شد واسه آگاه سازیش از وجود خودم! چیزی هم که به ذهنم رسید این بود که اینستا رو نصب کنم و برم پیج شهرمون رو فالو کنم تا برم تو سجستهاش (حالا بشین ببین کی میری یا اینکه اصلا ریسپانسی میده یا نه !) با بررسی پیج شهر دیدم کلی آدم مضحک و اوغ برانگیز هست که احتمال حمله شون به پیجم خیلی بیشتره ! این راه رو بیخیال شدم و چون صفحش باز بود رفتم سراغ فالویینگهای خودش و به دو سه نفر ریکوئست دادم و بلاخره یدونه فالور مشترک پیدا کردم باهاش :| و تا امروز سه هفتهس و خبری ازش نیست که خب منطقی هم هست :)) اگه فالور مشترک پیج شهرمون بود محتمل تر بود ! اما این فقط یه طرف قضیهس! طرف دیگه پیجهایی بود که فالو کرده بود از دختر خوشگلی که بیوی طوماری داشت و هزاران پست!! که با یه سرچ فهمیدم هم دانشگاهی دوران لیسانسش بوده! و خیلی عجیب نیست اگه فکر کنیم روش کراش داشته یا داره :) با مه لقا و جابری و شونصد تا پیج دختر که اقوام، همکار، لاور یا هر کوفتی که بودن همشون یه ویژگی مشترک داشتن! زیبایی :) همین فاکتور کافی بود که بیشتر دیگه خودم رو عنتر و منتر نکنم چون ... بیخیال :) شاید راجع به اینم باید تو یه پست دیگه بنویسم
ناامید محض اینم دومین گزینه از دو گزینهای بود که تو ذهنم جا داده بودم :) اولیش همون مرد بداخلاقی بود که دندونهای عقلمو کشید!
دلم واقعا گرفته بود، الان که دارم اینا رو مینویسم شاید اگه خودم میخوندم میگفتم عجب آدم تو کفی ه :))) ولی آنچه که من دیدم تو این دو سال همه همینن !!! و تو پستی که گفتم مینویسم دلیل این حال و هوا روشن میشه ...
تا اینکه فکر کنم روزهای اول عید بود که در پی عکسهایی که پیج شهر میذاشت، یه عکسی گذاشت که ذکر شده بود ارسال کننده کیه :) و با سرچ اون شخص ... :) بله شد آنچه شد، البته این شدن که میگم فقط از طرف من شده فعلا :)) دیدم اون شخص تو فالور و فالویینگ د ه و بله :))) اینبار لازم نبود پیج شهرو فالو کنم! پیج د رو فالو کردم و مجبور شدم م هم فالو و اکسپت کنم :| تومون که میگم همینه !!! واضحا رفتارش باهام عوض شد و تا امروز و همین لحظه طلبکاری رو میشه از صورتش خوند، تمام آنکامفتبلیتی که م واسم تو این سالها به وجود اورده بود از جلو چشمام رد شد و بلاک و ریپورتش کردم :) و د موند ینی خیلی واضحه چی میگم :))) لازم به ذکره که تمام حدود ۵۰۰ فالور بجز شخص مورد طرح، د رو بلاک کردم که پیجم رو نبینن بخاطر فرهنگ غنی ۹۹درصد آدمای این شهر و عکس نه بی حجاب :) صرفا "عکس" م
خب چند روز منتظر بودم، چند روز پیجم رو بستم چون به طور اتفاقی یکی بهم ریکوئست داد که از اوباش اوق برانگیز همین شهر بود بلاکش کردم و انقدر حالم بد شد که پیجم رو بستم !!! تو اون چند روز چند تا پیج فیک ساختم و رفتم بهش ریکوئست دادم یه پسج پسر که قبول نکرد :)))) یه پیج دختر البته زیادی پرفکت!!! قبول کرد و بک داد! پیج معمولی بود آدمو آزار نمیداد اما از فالورهاش بگم تعداد زیادی دختر خز و خیل 😁 که خب چند تا بودن بهتره!!! ینی میشه برداشت کرد که حسی به آدم خاصی نداره !(شاید). نمیدونم واقعا جذب اولیه رخ داد یا چون از اول فهمیدم کیه جذبش شدم! خلاصه که رویاپردازیها شروع شد، زل زدن به عکساش به صورت موزیکال و تو تمام این چند روز استرس رخ دادن جنگ جهانی به خاطر پیج اینستای من ... خدایا :) تا اینکه با توکل بر خدا دوباره وصل شدم و اولین قدم م و ت رو بلاک کردم :) تا امروز که مثلا دعوتمون کرده بودن و تا الان خبری ازشون نیست :) صبم که د زنگ زد قشنگ طلبکار بود! و جالبتر اینکه اون شخصم خبری ازش نشده تا حالا :) به عبارتی رویاپردازیهام رنگ باخته ... عکسهاش رو پاک کردم و دوباره چند تاشو بازیابی کردم ... خدایا از کی انقدر احمق شدم ... ینی ببین تا کجا من ذرهای حریم خصوصی ندارم... از وقتی چشمامو باز کردم همین بوده ... فضولی و بحث و قهر... خسته ام... اونقدر خسته که دلم میخواد چشامو ببندم و نفس کشیدن یادم بره... حتا یه اتفاق مثبت ریز نمیفته که دلم به اون خوش باشه.
میریزم تو خودم، همه چیو... فکر اینکه بعد این یه سال میخوام چیکار کنم؟ کجا برم؟ ۳ بار با تک تکشون مردم:) با تمام بحثهایی که در مورد اونا بود وقتی حضور داشتن یا نه ولی من همیشه بودم ... از وقتی اومد لقب عفریته گرفتم :) تا الان که تو تک تک ثانیههای تلخم حضور پررنگ داشته و بهتره بگم داشتن ! اونوقت وقتی دراز به دراز رو تخت بیمارستان افتاده بودم همین پیشم بود و حتا اونجا هم حریم خصوصی نداشتم :) بسه دیگه ...
میریزم تو خودم اینهمه بیچارگی و تنهایی رو ... اینهمه تلخی و دغدغه بودن رو ...